حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

۳ مطلب با موضوع «شهدا :: خاطرات شهدا» ثبت شده است

(نقل قول از خلبان آزاده سردار اکبر صیاد بورانی)

در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه ریس که هر هفته منتشر میشود مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد.مطلب این بود:

دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند.

من و بابایی هم اتاقی بودیم.ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم.او گفت:

-چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود رفتم میدان چمن پایگاه و شروع به دویدن کردم.از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر میگشتند.آن ها با دیدن من شگفت زده شدند.کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم.او گفت در این وقت شب چرا میدوی؟گفتم خوابم نمیبرد گفتم بدوم تا خسته شوم.گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود.او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.به او گفتم مساییلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند.در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند.زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.

منبع:کتاب پرواز تا بی نهایت

 

  • احمد لیاقی

نقل قول از اقدس بابایی خواهر شهید

عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود.وقتی به منزل ما میآمد میپرسید:

خمس مالتان را داده اید یا نه؟

و میگفت:گرچه من میدانم به شما خمس تعلق نمیگیرد؛چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است.برنج وروغن هم از مصرف سالتان کم میآید؛ولی با تمام این وجود با یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند.ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد؛ولی این وظیفه ی همه ی ماست.

او میگفت:

چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال دارد واز این گذشته مالتان برکت ندارد.


منبع.کتاب پرواز تا بی نهایت

  • احمد لیاقی

داخل کانال پناه گرفته بودیم. آتش دشمن روی خط مقدم ما در "خرمشهر" فوق العاده شدید بود. هرکس برای تیراندازی سرش را بالا می برد، بلافاصله شهید می شد. کل نفرات زنده و مجروح ما بیست نفر بود. بقیه جام شهادت را عاشقانه سر کشیده بودند. صدای رگبار لحظه ای قطع نمی شد. می دیدم زندگی در یک لحظه مثل پرنده ای می سوزد. در آن لحظه نمی توانستم نام آن پرنده را که در پایان عمر خویش می سوزد و بعد از خاکستر خود دوباره زنده می شود، به یاد بیاورم. تنها حرف "ق" به ذهنم می آمد. راستش تکان نمی توانستیم بخوریم. راستی که فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتی فرمانده نیستی، اضطراب کمتری داری. تلاش می کنی پیش بروی یا جان سالم خویش را در ببری. اما هنگامی که مسئولیت عده ای را به عهده گرفتی به جای تک تک آنها دلشوره داری. به جای هریک از آنها زخمی می شوی و بار اندوه شهادت شان را بر دوش می کشی. ناگهان بی سیم چی را دیدم که با زحمت خودش را به من رساند. ـ "آقا مهدی یه!" " آقا مهدی باکری" وضعیت گردان را از من پرسید. گفتم که بچه ها زیر آتش شدید دشمن یکی بعد از دیگری دارند شهید می شوند. "آقا مهدی" گفت که یک جوری تحمل کنید تا نیروی کمکی برسد. تماس ما قطع شد. بچه ها گاهی تفنگ هایشان را بی آن که سرشان را بالا بیاورند، روی سرشان می بردند و شلیک می کردند. یک دفعه دیدم زمزمه ای در حال اوج گرفتن است. " اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...." لب هایم تکان خورد و من نیز به موج دعا پیوستم. هنوز دعای بچه ها برای چندمین بار ادامه داشت که دیدم آتش دشمن قطع شد. سرم را کمی بالا آوردم و نگاه کردم. دیدم تمامی نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. ـ "آقا مهدی با شما کار دارند!" ـ "آقا مهدی! تمامی بعثی ها پا به فرار گذاشتند....!" آقا مهدی با تعجب پرسید: "جریان چیه!؟" گفتیم: بچه ها فرمانده و شفا دهنده اصلی را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد...!" شنیدم که آقا مهدی پشت بی سیم گریه کنان گفت: ـ "خوشا به سعادت و لیاقت تان که سرباز فرمانده اصلی بودید!" *منبع: خاطرات رزمندگان آذربایجان شرقی سایت ساجد ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس انتهای پیام

  • احمد لیاقی