حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

۱۴ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

تقلید صدا

۰۹
فروردين

همه خبر پیروزی و هیجان عملیات در نقاط مختلف جبهه را از رادیو

خنده های جنگ

با نفس گرم و گیرای عباس کریمی بارها شنیده بودند

 

در مواقع عقب نشینی بچه ها ادای او را با آب و تاب

 

در می آوردند و میگفتند : رزمندگان اسلام ، خدا خیرتان بدهد

 

حماسه ای دیگر،دستتان درد نکند، محشر کردید ،

 

عقب نشینی از این سریعتر غیرممکن است

 

 



 

شادی ارواح طیبه شهدای 8 سال دفاع مقدس .صلوات.
  • احمد لیاقی

بره گمشده عباس

۰۹
فروردين


با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. شما کجا، این جا کجا؟» - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرینی حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

 صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد

  • احمد لیاقی

… آیا مردم چنین پنداشته اند که به صرف اینکه گفته اند ایمان آورده ایم، رهاشان کنند و بر این دعوی امتحان شان نکنند؟
ای کسانی که ایمان آورده اید جهت چیست که برای جهاد در راه خدا به خاک زمین دل بسته اید؟ آیا راضی به زندگی دنیا عوض حیات آخرت شدید؟ متاع دنیا در پیش عالم آخرت اندک و ناچیز است. پس از عرض سلام برحسب وظیفه چند سطری به عنوان وصیت می نویسم. البته وصیتنامه ی شهید مانند بهترین نوشته ها عرف است و چیز تازه یی برای نوشتن ندارم. بنده با عقیده ی کامل به این راه قدم گذاشته و در کمال آگاهی آن را دنبال کرده ام. از آنجا که دنیا محل امتحان است و در این چند روز زندگی که به لحظه یی می ماند انسان به بوته ی آزمایش گذاشته می شود، اگر بخواهیم عاقبت مان سعادتمندانه باشد باید از این آزمایش سرافراز بیرون آییم تا هم موجب سرافرازی خود و هم خداوند باشیم که خداوند به بندگان پاکش مباهات می کند و خوشا به حال شهیدان که می فرمایند اگر کسی به مسلخ عشق رفته و شهید شود، بالاتر از آن چیزی نیست. برادران و خواهران خدا را شکر کنید که در این عمری که از خدا گرفته اید شاهد چنین تحول عظیمی بودید. قدر این انقلاب را بدانید و از آن مراقبت کنید و به متاع قلیل دنیا دل نبندید که شما را منحرف و بر زمین می زند.

قانون اساسی و نظام این جمهوری را که گفته و خواسته ی شهیدان، نگهداری و پاسداری از آن بوده سبک نشمارید و گرامی بدارید. واقعاً شرم دارد که این شهدا را نبینیم، ولی مدافع این انقلاب نباشیم. اگر خود را آماده نکرده ایم باید بدانیم که آخرت خود را فروخته ایم و اگر در این دنیا قدری پایبند به دین خود بودیم، بهره را در آخر خواهیم برد و اگر دین نداریم لااقل باید آزادمرد بود این بنده در طول عمر خود نتوانستیم هیچ خدمتی انجام دهم و در اعمال خودم عمل مثبتی ندیدم و فقط کوله باری از گناه بردوش دارم که می دانم فقط شهادت در راه او اگر مقبول شود می تواند این گناهان را بشوید و امید داشتم که در طول این زندگی بتوانم هر چقدر کم و کوچک خدمتی کنم. وظیفه ی هر انسانی اگر بخواهد آزاد باشد و سعادتمند یاری دین است، اما افسوس که خود را خیلی بدهکار می بینم و واقعاً در جا زده ایم و حال که در صف مجاهدین فی سبیل الله هستم، می خواهم خداوند به آبروی این سلحشوران نظر خودش از ما برنگرداند و از او می خواهم مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد… چند خواسته دارم که می خواهم اگر ممکن بود رعایت شود، اگر خداوند ما را قبول کرد و مهر بازگشت نزد، رزمندگان هیچ خواسته یی از دولت و مردم نداشته باشند….
دوم صبر پیشه کنند و طریق حضرت زینب (س) را پیش بگیرند و سوم اینکه از دوستان بخصوص دوستان نزدیک می خواهم از کسانی که با آنان رابطه داشته ام حلالیت بطلبند…

  • احمد لیاقی

امیدوارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد.

از  تمامی کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم، خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد.

کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم و همسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنا ن را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید.

از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم، طلب بخشش می کنم. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم.

توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید.

  • احمد لیاقی

دکتر مجید شهریاری در سال ۱۳۴۵ و در زنجان متولد گردید . ایشان تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در زنجان ، دوره کارشناسی را در رشته مهندسی الکترونیک در دانشگاه صنعتی امیر کبیر ( از سال ۱۳۶۳ تا سال ۱۳۶۸ ) ، دوره کارشناسی ارشد را در رشته مهندسی هسته ای در دانشگاه صنعتی شریف ( از سال ۱۳۶۹ تا سال ۱۳۷۱) و دوره دکتری در رشته مهندسی هسته ای را در دانشگاه امیر کبیر از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۷ ) گذارنده اند . بدین تربیت ، ایشان تمام تحصیلات خود را در کشور جمهوری اسلامی ایران گذراند .

 

پس از فراغت از تحصیل در دانشگاه امیر کبیر به عنوان عضو هیات علمی مشغول به کار شدند . شروع به کار ایشان به عنوان عضو هیات علمی در دانشگاه شهید بهشتی در تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۸۰ در دانشکده مهندسی هسته ای و در گروه آمورشی کاربرد پرتوها با مرتبه استادیاری پیمانی بوده است . دکتر شهریاری در تاریخ ۲۸/۲/۱۳۸۳ از مرتبه پیمانی به مرتبه رسمی آزمایشی تغییر وضعیت داده و در تاریخ ۱۶/۱/۱۳۸۴ یعنی حدود چهار سال بعد از شروع به کار به مرتبه دانشیاری ارتقا پیدا نمودند. در این مرحله از ارتقاء ،نمره کیفیت آموزشی ایشان در چهار سال تدریس در دوره استاد یاری نمره ۱۸.۵ (از بیست) و در امر پژوهش با چاپ ۱۰ مقاله علمی پژوهشی در مجلات علمی بین المللی ، ارائه سخنرانی در ۲۱ کنفرانس بین المللی ، راهنمایی و مشاوره ۲۰ دانشجوی کارشناسی ارشد و راهنمایی ۳ دانشجوی دکتری و بالاخره اجرای ۵ طرح پژوهشی با امتیازی بالا به مرتبه دانشیاری ارتقاء پیدا کرد . ایشان از تاریخ ۸/۲/۱۳۸۸ و بر اساس تصویب هیات ممیزه در تاریخ ۶/۲/۱۳۸۹ به درجه استادی ارتقاء پیدا نمود . در واقع بعد از چهار سال دوره دانشیاری و حدود هشت سال از زمان شروع به کار که حداقل زمان لازم برای برای ارتقاء به درجه استادی است ، به این مرتبه ارتقاء یافت . نمره کیفیت تدریس ایشان در دوره دانشیاری ۱۹.۴۶ از ۲۰ بوده است .

ایشان در دوره دانشیاری ، استاد راهنمای ۱۷ دانشجوی کارشناسی ارشد و ۵ دانشجوی دکتری بوده و ۲۱ مقاله تخصصی در مجلات علمی پژوهشی به چاپ رسانده اند. همچنین در ۲۴ کنفرانس بین المللی به ایراد سخنرانی در رشته تخصصی خود پرداخته اند .

  • احمد لیاقی

قسمتی از وصیت نامه شهید شوشتری:

دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

  • احمد لیاقی

الهی صدام

۲۵
اسفند


عازم جبهه بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد. مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد. 
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب می شود.»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی! الهی که صدام شهید بشه که اینجور  بچه های  مردم رو به کشتن می ده!»

  • احمد لیاقی

زخمی شهید

۲۵
اسفند


یکی از رزمنده ها بعد از عملیات داشته شهدا رو جمع و توی پلاستیک می کرده بین شهدا یه زخمی بوده که به زحمت میگه من زخمی هستم شهید نشدم اون برادر میگه بیا برو توی پلاستیک شهید شدی بدبخت داغی نمیفهمی

  • احمد لیاقی

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

  • احمد لیاقی

شهید عباس بابایی در تنها وصیت نامه بجامانده از خود نوشته است:به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم. حال سخنانم را در چند جمله انشاءالله خلاصه می کنم.

امیر سرلشکر عباس بابایی به سال 1329در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود و در عید قربان سال 1366 ، در حالی که فرماندهی عملیات کل نیروی هوایی ارتش را بر عهده داشت ، حین انجام یک عملیات هوایی برون مرزی ، از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله ضد هوایی قرار گرفت و شربت شهادت نوشید.آن چه می خوانید متن کامل تنها وصیت نامه بهجا مانده از این شهید عزیز است.

بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا، خدایا، تو را به جان مهدی(عج) تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم. حال سخنانم را در چند جمله انشاءالله خلاصه می کنم.
خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا من در این دنیا چیزی ندارم، هرچه هست از آن توست.پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی1361/4/22

  • احمد لیاقی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی انت کما احب واجعلنی کما تحب

الهی هب لی کمال انقطاع الیک

سلام و درود خداوند بر ارواح پاک محمد و آل محمد و درود و سلام ما و خدا به مولا و آقای عالم حضرت بقیه‌الله(عج)؛ شهادت می‌دهم که خداوند یگانه است و محمد خاتم رسولان و برترین بنده خداست و علی مرتضی برادر و وصی او بود و فرزندان معصوم مولا، امامان پس از او هستند و تا قیامت امامت در خاندان پاک محمد قرار دارد و لاغیر "و رضیت بذلک". درب شهادت بسته شد.

خداوندا دو چیز را لااقل از اختیار انسان خارج کردی و آن اولی مرگ و دومی تولد است که انسان به اندازه ذره‌ای در آن دخالت ندارد. ابتدا خدا را شاکرم که به من نعمت وجود را عطا کرد و پس بر آن شاکرم که در موجودات از جمله موجوداتی هستم که حرکت می‌کنند. در میان این موجودات مرا انسان خلق کردی و در میان انسان‌ها مرا عاقل خلق کردی و در میان عاقل‌ها مرا یکتاپرست خلق کردی، در میان یکتاپرستان مرا مسلمان آفریدی و در میان مسلمانان شیعه و در میان شیعیان شیعه‌ی اثنی عشری آفریدی، و ای که در میان این شیعه‌ها مرا از ذریه‌ی زهرا خلق می‌کردی و در میان آن‌ها از جمله کسانی بودم که مادر و پدرم هر دو سید می‌بودند. خداوندا باز هم بگویم به من چه دادی؟ چرا؟! مگر من با آن بچه مسیحی و بچه یهودی و آن کافر چه فرقی داشتم...، خدایا چه دادی که شکرش را به‌جا آوردم؟

و شاید «علی جان»!

به یمن والدینی خوب و عشاق/ مرا عبد و غلامت آفریدند

خدایا!

بهشت را بهشته‌ام/ بهشت من علی بود

خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را از من گرفتی جان من در بدنم نباشد. خدایا حال می‌دانم که علی چرا چیزی را جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد. خیلی چیزها را نمی‌توان به هیچ‌کس گفت؛‌ خدایا جان آن امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است. در طول 1400 سال شیعه را کشتند به خاطر مولایشان به خاطر یک کلام "عشق چهارده تن

  • احمد لیاقی

(نقل قول از خلبان آزاده سردار اکبر صیاد بورانی)

در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه ریس که هر هفته منتشر میشود مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد.مطلب این بود:

دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند.

من و بابایی هم اتاقی بودیم.ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم.او گفت:

-چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود رفتم میدان چمن پایگاه و شروع به دویدن کردم.از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر میگشتند.آن ها با دیدن من شگفت زده شدند.کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم.او گفت در این وقت شب چرا میدوی؟گفتم خوابم نمیبرد گفتم بدوم تا خسته شوم.گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود.او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.به او گفتم مساییلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند.در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند.زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.

منبع:کتاب پرواز تا بی نهایت

 

  • احمد لیاقی

نقل قول از اقدس بابایی خواهر شهید

عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود.وقتی به منزل ما میآمد میپرسید:

خمس مالتان را داده اید یا نه؟

و میگفت:گرچه من میدانم به شما خمس تعلق نمیگیرد؛چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است.برنج وروغن هم از مصرف سالتان کم میآید؛ولی با تمام این وجود با یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند.ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد؛ولی این وظیفه ی همه ی ماست.

او میگفت:

چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال دارد واز این گذشته مالتان برکت ندارد.


منبع.کتاب پرواز تا بی نهایت

  • احمد لیاقی

داخل کانال پناه گرفته بودیم. آتش دشمن روی خط مقدم ما در "خرمشهر" فوق العاده شدید بود. هرکس برای تیراندازی سرش را بالا می برد، بلافاصله شهید می شد. کل نفرات زنده و مجروح ما بیست نفر بود. بقیه جام شهادت را عاشقانه سر کشیده بودند. صدای رگبار لحظه ای قطع نمی شد. می دیدم زندگی در یک لحظه مثل پرنده ای می سوزد. در آن لحظه نمی توانستم نام آن پرنده را که در پایان عمر خویش می سوزد و بعد از خاکستر خود دوباره زنده می شود، به یاد بیاورم. تنها حرف "ق" به ذهنم می آمد. راستش تکان نمی توانستیم بخوریم. راستی که فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتی فرمانده نیستی، اضطراب کمتری داری. تلاش می کنی پیش بروی یا جان سالم خویش را در ببری. اما هنگامی که مسئولیت عده ای را به عهده گرفتی به جای تک تک آنها دلشوره داری. به جای هریک از آنها زخمی می شوی و بار اندوه شهادت شان را بر دوش می کشی. ناگهان بی سیم چی را دیدم که با زحمت خودش را به من رساند. ـ "آقا مهدی یه!" " آقا مهدی باکری" وضعیت گردان را از من پرسید. گفتم که بچه ها زیر آتش شدید دشمن یکی بعد از دیگری دارند شهید می شوند. "آقا مهدی" گفت که یک جوری تحمل کنید تا نیروی کمکی برسد. تماس ما قطع شد. بچه ها گاهی تفنگ هایشان را بی آن که سرشان را بالا بیاورند، روی سرشان می بردند و شلیک می کردند. یک دفعه دیدم زمزمه ای در حال اوج گرفتن است. " اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...." لب هایم تکان خورد و من نیز به موج دعا پیوستم. هنوز دعای بچه ها برای چندمین بار ادامه داشت که دیدم آتش دشمن قطع شد. سرم را کمی بالا آوردم و نگاه کردم. دیدم تمامی نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. ـ "آقا مهدی با شما کار دارند!" ـ "آقا مهدی! تمامی بعثی ها پا به فرار گذاشتند....!" آقا مهدی با تعجب پرسید: "جریان چیه!؟" گفتیم: بچه ها فرمانده و شفا دهنده اصلی را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد...!" شنیدم که آقا مهدی پشت بی سیم گریه کنان گفت: ـ "خوشا به سعادت و لیاقت تان که سرباز فرمانده اصلی بودید!" *منبع: خاطرات رزمندگان آذربایجان شرقی سایت ساجد ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس انتهای پیام

  • احمد لیاقی