حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

حوالی حرم

خوشا ب حال آنان که با شهادت رفتند

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهدا شرمنده ایم

۲۰
فروردين

به یاد آنهایـــی که جز استخوانهایشـــان چیزی از جسمشان نمانـــده اما عظمت و شکـــوه غیرت

و روحشان عالــــم را فرا گرفته،


باز هم همان جملـــه ...

                                           ♥شهـــدا شــــرمنده ایــــم♥

  • احمد لیاقی
سلام خدمت دوستان.نرم افزاز کتاب اندروید به نام صدیقه الشهیده....توسط کربلایی محمد برزین.رضا نودهی.احمد لیاقی ساخته شده است

موضوعات کتاب..

زندگی نامه بی بی دو عالم حضرت زهرا

پاسخ گویی به شبهات



دانلود کنید 
  • احمد لیاقی

پدر صورت پسر را بوسید
گفت:

تا کی میخوای بری جبهه؟؟

پسر خندید و
گفت:

قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!

پدر:قول دادی ها...!و پسر، سر قولش "جان" داد...


  • احمد لیاقی

 
سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم.

شما چند نفرید ؟

مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،

بعد میگه:

میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟

چرا مادر ؟


آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .

  • احمد لیاقی

هدیه کوچک

۲۰
فروردين
می گفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند
و گفتند:نه قبول میکنیم .
حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
  • احمد لیاقی

امام صادق(ع)...

۲۰
فروردين

 امام صادق (ع):  هرکه خواهد نامش بلند شود باید گمنامی پیشه کند...

  • احمد لیاقی

چشم یعقوب به یوسف 
شده روشن امروز

آمده در بر رودابه 
تهمتن امروز



مادر! این وصل پرآوازه 
مبارک باشد
حس مادرشدن تازه
مبارک باشد



پیکر شیرجوان آمده 
 بر دوش بگیر
مثل قنداقه شده خوب
در آغوش بگیر



پیکری را که برای 
تو غزل میخواند

پیکری را که به شش 
ماهگی اش میماند



"مست بود و هوس جام 
شدن داشت نشد"

عشق گمنامی وگمنام 
شدن داشت نشد

"

در پی عهد خودش 
باده به دستانت داد"

تا تو گفتی که بیا گوش 
به فرمانت داد



بازهم شکرخدا داغ 
شماشیرین است
داغ سخت است ولی
اوج مصیبت این است:



فرض کن فرض! فقط
 فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش
کنی هلهله را



فرض کن خشک شود
روی لبت لبخندت

اربأ اربا بشود پیش
خودت فرزندت



بگذارید بگویم که
چه در سر دارم/
اصلأ امروز تب 
روضه ی اکبر دارم

...


شاعر:محسن کاویانی

  • احمد لیاقی

کیان

۲۰
فروردين

کیان...

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . . .
دانشگاه که قبول شد،همه گفتند باسهمیه قبول شده.!!!
ولی. . . .هیچ وقت نفهمیدند  کلاس اول وقتی می خواستند به او یاد بدهند که بنویسد"بابا". . . .



یک هفته در تب سوخت
  • احمد لیاقی

یادمان نرود

۲۰
فروردين

1.jpg

آری این جا گلزار شهداست

گلزاری که صدها گل ایمان در آن خفته است

 گلزاری که از هر گلش بوی ایثار وایمان و فداکاری به مشام می رسد

آری شهدا زنده اند

زنده اند واین ماییم که مرده،

 ارواح ماست که مرده است....

اذهانمان را غبار غفلت ونسیان پوشانده است....

فراموش کرده ایم

 فراموش کرده ایم تمام آنچه را که زمانی آرمان و ایمان مردمانی با خدا بود...

 فراموش کرده ایم

آرمان هایی را که قطره قطره ی خون جوانان این مرز وبوم در راه آن ریخته شد... .

آن روزها ارزش وطن پرستی بود

واین روزها تقلید از دشمنان وطن

 آن روزها ایمان به خدا بود

و این روزها ایمان به شیطان

 آن روزها جوانان بودند وایثار

 و این روزها جوانانند و پایمالی خون جوانان دیروز....

 

  • احمد لیاقی


کاش می شد به همان حال و هوا برگردیم

بـه زمــیــن و بــه زمـــان شهـــدا بـرگـردیــم


دور بـاشـیـــم از آئـیـنـه ی خــودبـیـنـی مـان

کـاشــــ می شد که دوباره به خـدا برگردیم

  • احمد لیاقی

تقلید صدا

۰۹
فروردين

همه خبر پیروزی و هیجان عملیات در نقاط مختلف جبهه را از رادیو

خنده های جنگ

با نفس گرم و گیرای عباس کریمی بارها شنیده بودند

 

در مواقع عقب نشینی بچه ها ادای او را با آب و تاب

 

در می آوردند و میگفتند : رزمندگان اسلام ، خدا خیرتان بدهد

 

حماسه ای دیگر،دستتان درد نکند، محشر کردید ،

 

عقب نشینی از این سریعتر غیرممکن است

 

 



 

شادی ارواح طیبه شهدای 8 سال دفاع مقدس .صلوات.
  • احمد لیاقی

بره گمشده عباس

۰۹
فروردين


با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. شما کجا، این جا کجا؟» - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرینی حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

 صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد

  • احمد لیاقی

اسلحه من

۰۹
فروردين

به بِهشتِ زَهرا مــﮯ رَوم...

قطعه یِ شهدا...

از کنار عکس هــا عُبــور مــﮯ کنَم...

چادُرم را رویِ ســَرَم محکــم مــﮯ کــنــَم...

و زیر لـبــــ مــﮯگویــَم...

دشـمــَن قلبتــــ را نِشـانـه گـِرفتـــ...

و اسلحه اَتــ را بـَر زَمیــن انــداختـــ...

من تا زنــده اَم نمــﮯ گــُذارَم...

اَفکارَم را نِشـانــه بگیــرَد و چــآدُرَم را بــَر زَمـیــن انــدازَد...

امضـاء:

+چآدُرَم

 

  • احمد لیاقی

شهید ناهی

۰۷
فروردين

من خودم خیلی ازین شعر خوشم اومد وامیدوارم شما هم خوشتون بیاد....

 

این شعر در مورد کسیه که شماها همه میشناسینش....

 

بعد خوندن شعر نظرتون رو در مورد کار شهید علی خلیلی بگین...

 

شهید علی خلیلی ناهی از منکر

شهید علی خلیلی ناهی از منکر

 

مثل یک مرد پَر کشیدی تا...

 

آسمان را به بَر کشیدی تا...

 

تا که باران به شهر برگردد

 

باز هم چشم تر کشیدی تا...

 

روزها رنگ شب به خود دارند

 

روز را تا سحر کشیدی تا...

 

سینه‌ات داغدار فردا بود

 

«آه» را بیشتر کشیدی تا...

 

در همان کوچه‌های بی‌غیرت

 

سینه‌ات را سپر کشیدی تا...

 

حرف امروز نیست جان دادن

 

روی دیوار در کشیدی تا...

 

ارث مادر رسیده است به تو

 

مثل یک مرد پَر کشیدی تا...

 

برای شادی روح تمام شهدا صلوات...

  • احمد لیاقی

افسران - جنگ ما،فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت....

  • احمد لیاقی

 

بسم رب الحسین

کربلا هنوز در محاصره است گمانم دوباره حرمله تشنه خون علی اصغر و سپاه یزید منتظر علی اکبر و جوانان بنی هاشمند که دوباره سلاله های پاک رسول خدا را قطعه قطعه نمایند

می خواهند دوباره سر راه حسین علیه السلام را بگیرند و از همه گروهای دنیا کمک خواسته اند اما کربلا همچنان منتظر حسین است می خواهند دوباره شورایی دیگر برپا کنند که شمیم عطرش به مشام می رسد اما زمان آن کی خواهد رسید خدا می داند خدایا می ترسم زمان آن وقتی فرا برسد که ما در قید حیات نباشیم وبه سلاله پاک رسول خدا لبیک نگوییم .

ندای (( هل من ناصرینصرنی))بگوش می رسد کاروان ابی عبداله در راه است و در راه دارد برای سپاهش نیرو می گیرد.

و مقصد این قافله کربلاست آری صدای قافله می آید اما دنیا گوش ما را کر کرده است آوای رحیل بگوش میرسد حبیب من شما را به آن کس قسم می دهم که همه ی هستی و کون و مکان را به خاطر او خلق کرده ای ما را به این قافله برسان شنیده ام که حاجت بندگانت را می دهی حتی اگر آن بنده گنه کار باشد یا ارحم الراحمین.....

آیا باز هم سر حسین علیه السلام به نیزه ها خواهد رفت؟و یا کار بجایی رسد که کودک شش ماهه ای از ولی خود دفاع کندویا حرمله ای که به کمین نشسته وتیر را آماده کرده وباز هم چشم علمداری را هدف گیرد.

در کربلای قبل که حسین نبود خیلی ها خود را اسیر آقا قرار دادند ودیگر نگذاشتند که حسین غریب بماند وبه ندای حسین لبیک گفتند

آیا ما نیز در کربلا که نسل به نسل تکرار خواهد شد شرکت خواهیم کرد به امید آن روز میدانم که خداوند به واسطه ی کرمش ما را در کربلا راه می دهد ودر زمره ی یاران حسین علیه السلام قرار می دهد پس معبودا ما را از سربازان پا در رکاب آن حضرت قرار ده و به ما ایمان و نیرویی عطا کن که بتوانیم به بهترین نحو احسن تا آخرین نفس از آن عزیز دفاع کرده وخون خود را به پای آن حضرت بریزیم و در آخرین لحظه سر به زانوی آن حضرت جان سپاریم در راهش کشته شویم.

 

نسیمی جان فضا می آید                بوی کربلا می آید

 

  • احمد لیاقی